قرار است آنها را اینجا ملاقات کنم. قطعه ۴۴ بهشت زهرا(س) وعدگاه دیدار ما است، نمی‌دانم می‌توانم در برابر بزرگی آنها و ایثارشان تاب بیاورم و مانند مادرانشان صبوری کنم یا نه.

بهشت زهرا

همشهری آنلاین _زینب زینال‌زاده: به محض رسیدن به محل قرار اشک مجالی نمی‌دهد و مسیر چشمانم تا گونه‌ها را طی می‌کند. نمی‌دانم چه نیروی است که ناخواسته در این قطعه مرا پیش می‌برد. سنگ‌های سفید و نوشته‌های مشکی زیبایی خاصی به این قطعه داده است. از هر سو که نگاه کنید، فقط زیبایی می‌بینید و بس. این گزارش توصیف تصاویری است که در مدت ۳ ساعت حضورم در قطعه شهدای گمنام رخ داده است.  

قصه‌های خواندنی تهران را اینجا دنبال کنید

 مهمان بی‌دعوت

همه جا سکوت است. قدم‌هایم را آهسته برمی‌دارم تا مبادا سکوتشان را بشکنم. رسم مهمانی را به جا نیاورده‌ام. بدون دعوت آمده‌ام و ناخوانده هستم. اما اینان آنقدر بزرگوار هستند که بی‌عذر و بهانه‌ای پذیرایم می‌شوند. از کنار هر کدام از این شهدا که می‌گذارم، حس عجیبی در وجودم پدیدار می‌شود. روی هر سنگی را که نگاه می‌کنم، «شهید گمنام» تنها واژه‌ای است که نوشته شده. با دیدن سروهای این قطعه به یاد سروقامتی این شهیدان می‌افتم. شهیدانی که سربلند رفتند و با افتخار جنگیدند و با عزت سر بر بالین خاک گذاشتند.

شاید نبود نام و نشان، افتخاری است که نصیب اینان شده است. این قطعه متعلق به تمام مادرانی است که سال‌ها چشم به در دوخته‌اند و منتظر دریافت نشانی از فرزند رزمنده‌شان هستند. مادران چشم انتظاری که سوی چشمانشان را از دست داده‌اند و تنها توان دیدن و خواندن نوشته مزارهای این قطعه را دارند. محو تماشای مزارشهدای گمنام هستم. ابتدا حس می‌کنم اینان چه غریبانه در این قطعه خفته‌اند. اما لحظه‌ای نمی‌گذرد که مهمانان از راه می‌رسند. خواهران و مادرانی که به نیت برادر و همسر سفر کرده و بی‌نشانشان به این قطعه می‌آیند و بر سر مزار این بی‌نشان‌ها سوره‌ای می‌خوانند و فاتحه‌ای می‌فرستند.

زمزمه مادر چشم براه

در این قطعه همه چیز زیبا است. همین زیبایی چشمانم را خیره کرده است که به ناگهان صدای زمزمه سوزناکی به گوشم می‌رسد. سرم را در جهت‌ها مختلف حرکت می‌دهم تا منبع صدا را بیابم. در همین لحظه چشمانم به چشمان اشکبار مادری سالمند گره می‌خورد. به دلیل کنجکاوی خودم را مجاب می‌کنم و در کنارش زانو می‌زنم. «کاش نشانی از تو داشتم و روی زخم قلبم می‌گذاشتم. ‌»، «کاش می‌دانستم کجا خوابیده‌ای و برای دیدنت می‌آمدم. ‌»، «کاش بودی و عصای دستم می‌شدی. ‌»، «کاش مزاری داشتی و مادرت را مهمان می‌کردی». اینان عبارت‌هایی است که بر لبان چروک خورده مادر جاری می‌شود. دلم نمی‌آید تا خلوت و تنهایی او را برهم بزنم. بلند می‌شوم و او را با مزار شهید گمنام تنها می‌گذارم. به حقیقت اینجا قطعه‌ای از بهشت است. قطعه‌ای که ایثار و رشادت موج می‌زند. تمام کسانی که اینجا می‌آیند، به دنبال شفاعت هستند. التماس دعا ورد زبان زائران این قطعه است. دلم می‌خواهد راه بروم. مسیر مزارها را پیش می‌گیرم و می‌روم. ناگهان چشمانم به سنگ‌های سیاه با نوشته‌های سبز و قرمز مواجه گره می‌خورد.

گشت و گذار در بهشت بی‌نشان‌ها

فانوس هدایت



اینان هم شهیدان گمنام هستند. به فاصله یک خیابان از هم در این قطعه آرام گرفته‌اند. فانوس‌های قرمز رنگ، هدایتگر کسانی هستند که برای زیارت به این قطعه قدم می‌گذارند. این فانوس‌ها هستند، تا ما در زندگی مسیر خود را گم نکنیم و مسیر حرکت شهیدان را بهتر و بهتر ببینیم. اینجا مزار نامدارانی است که در دوران جنگ با پیروزی به دشمن افتخار آفریدند و بی‌نام بال گشودند و پرواز را تجربه کردند. اینجا تنها یک قطعه نیست. بلکه مدرسه‌ای است برای عبرت گرفتن و آموختن. نسل جوان باید اینجا را ببیند و برای زندگی آینده از روی آن سرمشق بگیرد. هنوز به انتهای قطعه نرسیده‌ام که چند نوجوان نظرم را جلب می‌کند. آنها مشغول نوشتن بودند. نوشته برخی از سنگ‌ها محو شده بود و این گروه ۳ یا ۴ نفره در حال بازنویسی آنها بودند.

چقدر خالصانه این کار را می‌کردند. برای نوشتن سنگ مزارها سعی می‌کردند از هم سبقت بگیرند و با هم رقابت کنند. گویا می‌دانستند قرار است در قبال این کار پاداش خوبی به آنها داده شود. «عاشق این کار هستیم و هر وقت که نوشته‌ها کمرنگ می‌شوند، رنگ و قلم مو می‌خریم و آنها را مجدداً می‌نویسیم. ‌» همه با هم این جملات را می‌گویند و مشغول کار می‌شوند. ۱۲، ۱۳ و یا ۱۴ سال دارند. اما مانند آدم بزرگ‌ها می‌گویندکه «دلمان نمی‌خواهد نامی از ما مطرح شود. ‌» مثل اینکه هر کس به این قطعه قدم می‌گذارد، می‌خواهد مانند شهیدانش، بی‌نشان باشد. بی‌نشانی، راه و رسم این قطعه است. اینجا باید بی‌ادعا بود. خاکی خاکی.

گل برای بی‌نشان‌ها

شهدای گمنام، گل‌های بهشت زهرا(س) هستند. وقتی در این قطعات قدم می‌زنید، بوی عطر خوبی به مشامتان می‌رسد. بوی که نه تنها جسم، بلکه روح انسان را هم نوازش می‌دهد. چند ساعتی است که در قطعات شهدای گمنام در حال قدم زدن هستم. اینجا گذر زمان حس نمی‌شود. گویا عقربه‌ها از کار افتاده‌اند و زمان متوقف شده است. جلوتر می‌روم. باد خنکی صورتم را نوازش می‌دهد. حس می‌کنم بوی خوشی از لابه لای سروها می‌پیچد. کمی چشم‌هایم را می‌چرخانم، ردیفی از مزار شهدای گمنام با گل‌های سرخ، تزیین شده است. با دیدن این صحنه، عبارت «گل برای گل» در ذهنم تداعی می‌شود. چشم در امتداد مزارها می‌دوزم. بانوی جوانی با یک دسته گل در مقابل چشمانم حاضر می‌شود. بانوی محجبه‌ای که بر سر هر مزار گلی می‌گذارد و فاتحه‌ای می‌خواند.

وقتی روبه‌روی هم قرا می‌گیریم، چشمان اشکبارش را به زمین می‌دوزد. دلش نمی‌خواهد سخنی بگوید. دوست دارد در خلوت این مزارها با دلتنگی‌هایش خلوت کند. «ملتمس دعا هستم. ‌» این تنها جمله‌ای است که روی لب زمزمه می‌کند. سنگ‌های سفید و گل‌های سرخ، منظره‌ای رویایی خلق کرده‌اند. همه در این قطعات به دنبال آرامش و سکوت هستند. کسانی که به این مزارها می‌آیند، به دنبال خلوتگاهی برای بازگو کردن حرف‌های ناگفته دل هستند. بنابراین سعی می‌کنم خلوت زائران شهدای گمنام و سکوت شهدای خفته را برهم نریزم و همان‌طور که برای آمدن آهسته قدم برداشتم، برای رفتن هم قدم‌ها را آهسته بردارم. مثل خیلی چیزها، دل کندن از این مزارها و خداحافظی با شهدای بی‌نشان سخت است و دشوار. اما باید رفت. پس می‌روم به امید شفاعت و به جای خداحافظی، می‌گویم: «التماس دعا»

-----------------------------------------------------------------------------------------------

منتشر شده در همشهری محله منطقه ۱۱در تاریخ ۱۳۹۳/۷/۳۰

کد خبر 774324

دیدگاه خوانندگان امروز

پر بیننده‌ترین خبر امروز

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.
captcha